سخن آهوی خسته:دوستان و همراهان گرامی، متن زیر درد نامه ی یکی دیگر از مبتلایان به ترنس سکشوآلیزم است که سرگذشت وی در شماره ی ۱۹۸،سال دهم،پانزدهم امرداد ماه ۱۳۸۴مجله ی "راه زندگی"منتشر شد...
:.من یک عاشق تنها هستم.:
کلاس اول یا دوم راهنمایی بودم که یکی از بچه ها بازی جدیدی یادم داد.او که برادرش دانشجو بود و از نظر ما عقل کل تمام عالم،چند تا کلمه می پرسید و می خواست تا نزدیک ترین واژه ای را که سریعا" به خاطر می آوریم بگوییم،آن وقت آنها را می نوشت و روز بعد تفسیر روانشناسانه ی برادرش را برایمان می آورد.به این که چقدر این کار صحیح بود یا نه کاری ندارم،اما دلم می خواهد نظر خودم را راجع به زندگی به همین صورت برایتان تعریف کنم.
کودکی:رنج،،،جوانی:تردید و احساس گناه،،،عشق:نا امیدی،،،فردا...نه راجع به این یکی اصلا" نمی توانم صحبت کنم،فردا برای من همان یک سر و دو گوش قصه هاست،هیولایی که هیچ کس او را ندیده،اما همه از آن می ترسند.
من در خانواده ای نسبتا" شلوغ زندگی می کنم و بچه ی اول خانواده هستم.بعد از من یک برادر و سه خواهر به دنیا آمده اند.متأسفانه از وقتی خودم را شناختم با دعواهای خانوادگی مواجه بودم و فضای نا امن که پدر و مادرم با درگیری هایشان به وجود می آوردند.آنها اصلا"با هم تفاهم نداشتند و محبت واژه ای بود که در خانواده ما هیچ وقت نمی توانست تعریف شود.
اول دبیرستان بودم که پدرم تصمیم گرفت تنها زندگی کند.او به راحتی رفت و مسئولیت زندگی را انداخت به دوش من چهارده پانزده ساله و مادرم که جز خانه داری و بچه بزرگ کردن ،چیزی نمی دانست.نا خواسته و بی و قت شدم نان آور خانواده مدتها این طرف و آن طرف و با حقوق های خیلی ناچیز کار کردم تا بالاخره توانستم در شرکتی مشغول شوم و تا حدودی در تأمین اجاره ی خانه و مخارج زندگی مشارکت کنم.
تمام سالهایی را که بچه های هم سن و سال من در اوج بی خیالی می گذروندند،من با نگرانی اسکناس های بیست تومانی و پنجاه تومانی کیف پولم را می شمردم تا نکند تا آخر ماه برای کرایه ی اتوبوس لنگ بمانم،مگر چه کسی را داشتم تا کمکم کند؟
من نوجوانی نکردم و از این مرحله پریدم و چشمانم را که باز کردم دیدم دختری هستم در سن ازدواج که نمیتواند خود را به عنوان یک زن قبول داشته باشد و نقش خود را بپذیرد.
برادر و خواهرم ازدواج کردند اما من نتوانستم حتی به این موضوع فکر کنم .تنها تفریح و دلخوشی من شده بود باشگاه ورزشی.فقط آنجا بود که از هیاهوی بیرون راحت می شدم و می توانستم کسی باشم که هستم نه موجودی که بقیه به عنوان دختر می شناختند و توقع داشتند رفتار دخترانه هم داشته باشد.
میل به خود بودن و رسیدن به هویت اصلی و پنهانی داشت توی دلم زبانه می کشید اما من سعی می کردم روی این اشتیاق تند و تیز خاکستر بپاشم و پنهانش کنم.سعی داشتم رفتارم را تغییر بدهم،با اینکه خوشم نمی آمد،صورتم را اصلاح می کردم،با لوازم آرایش سایه روشن های جدیدی به چهره ام می افزودم و کفش های دخترانه می پوشیدم.ولی با جود همه ی اینها خودم را باور نداشتم و حتی برای یک لحظه هم که شده نمی توانستم تصویر زنانه ام را تحمل کنم.
عاشق شدم،عاشق یکی از دخترهای فامیل.به حد پرستش دوستش داشتم و از اینکه برایش خواستگار بیاید دیوانه می شدم!تعصب عجیبی نسبت به او حس میکردم و حس خاصی داشتم!دیگر می دانستم و مطمئن بودم مشکل دارم و باید آن را حل کنم اما هیچ وقت نمی دانستم که یک دختر با بدن سالم میتوتند تغییر جنسیت بدهد.
متأسفانه اتفاقی بین ما افتاد و اجازه ی دیدنش از من گرفته شد.خیلی حرفها شنیدم و تحقیر شدم.عصبی شده بودم و تحمل زندگی کردن را نداشتم.همیشه و هر لحظه از خودم می پرسیدم چرا هیچ کس نمی خواهد مشکل من را بفهمد؟چرا همه تصور میکنند با آدمی هوس باز مواجهند!!!
ادامه دارد...
۱ نظر:
خوندم . غمگین بود
ارسال یک نظر